کودک و نوجوان

متن مرتبط با «پسر بابایی» در سایت کودک و نوجوان نوشته شده است

پسر بابا

  • تعداد بازديد : 537 يکشنبه 1395/6/14 تاريخ : "); $("div[id=" + MessageType + "]").slideDown(500).delay(3000).slideUp(500); } }); function Clickheretoprint() { var s = 'MainComponents/printpage.htm'; s = '/' + s + ''; window.open(s, "", "Width=700,height=600,ScrollBars=1, resizable =0"); } function SendToWall() { var type = "1"; var id = ""; id = "333651"; if (id == "") id = "333651"; $.ajax({ type: "POST", url: "/webservices/Socialnetwork_v2/Service.asmx/SendToWall", data: "{ ID:" + id + ", Type:" + type + "}", contentType: "application/json; charset=utf-8", dataType: "json", success: function (recdata) { var i = recdata.d; if (i == -1) ShowMessage("waing", "لطفاً ابتدا در سیستم شناسایی شوید."); else if (i == -2) ShowMessage("success", "شما عضو شبکه اجتماعی تبیان نمی باشید."); else if (i >= 0) ShowMessage("success", "ارسال به شبکه اجتماعی تبی,پسر بابا,پسر باباش,پسر بابایی,پسر بابان,پسر بابازاده,پسر بابا رجب,پسر بابا حسین رفیعی,پسر بابان گوینده خبر,پسر بابا 92,پسر حاجی باباجان ...ادامه مطلب

  • پسرک بازیگوش

  • سنگی از زمین بلند شد و محکم به سر پسر به خورد و در میان آه و ناله ، خون از سرش جاری شد. از آن طرف پسر بچه ای با سرعت شروع به دویدن کرد و از آن جا فرار کرد. وقتی می دوید پشت سر هم چشمانش را به هم می زد و موهایش با سرعت باد حرکت می کرد. از چهره اش شیطنت و ترس می بارید. در آن محله کسی نبود که از دست شیطنت ها و آزارو اذیت او در امان باشه. یک روز پسر بچه ای را کتک می زد یا با سنگ شیشه ای را می شکست و یا باد لاستیک ماشینی و را خالی می کرد. و یا مثل امروز... همین طور که در حال دویدن بود ناگهان سرپیچ کوچه به یه پیرمردی برخورد کرد و نزدیک بود پیرمرد زمین بخوره ولی دست پر چین و چروکش را به دیوار گرفت و زمین نخورد. پسر بچه خواست فرار کنه ولی وقتی سر و صورت سفید پیرمرد را دید خجالت کشید و گفت: ببخشید عجله داشتم. پیرمرد گفت: اشکالی نداره  مواظب خودت باش. و سپس راه افتاد. در حالی که پیرمرد با نگاه مهربانش او را دنبال می کرد از اون محل دور شد. چند روز بعد باز پسرک زنگ خانه ای را زد ولی تا خواست فرار کند همان پیرمرد را مقابل خود دید. از خجالت سرش را پایین انداخت و تا خواست فرارکنه پیرمرد دستش را گرفت و او نگه داشت. وقتی خانم در را بازکرد، پیرمرد به او گفت: ببخشید خواهرم با پلاک شماره 18 کار داشتم ولی مثل این که اشتباه زدم. خانم گفت: خواهش می کنم پلاک 18 خانه بغلی ماست. پیرمرد تشکر کرد و با پسر بچه رفت. پیرمرد گفت: خواب پسرم چرا این کارو می کنی؟ پسر جواب داد: برای بازی، همه ...همه همین کار را می کنند. پیرمرد گفت: یعنی هر کسی هر کاری کرد تو هم باید انجام بدی؟ شاید آدم ها کارهایی بکنند که هیچ وقت نشه جبران کرد. این سخن مولا را یادت نره: بد، بد است و چنان جه از تو سربزند بدتر. و خوب، خوب است و چنان چه از تو سر بزند خوب تر است. سپس به آرامی از کنار پسر بچه رفت و پسر بچه تصمیم گرفت از امروز کارخوب انجام بده و به جای اذیت کردن، به مردم کمک کنه.  [email protected] شهرزاد فراهانی-کودک شغال ها تمام لاشه های توی جنگل را خورده بودند و دیگر غذایی برای خوردن نداشتند. بنابراین شغال پیر نقشه ای کشید... روزی گوزن رفت لب چشمه تا آب بنوشد. وقتی عکس خودش را در آب دید، ...گفت: «کاش شاخ هایم بزرگ تر و پهن تر می شدند.» اردک تا چشم هاش و باز کرد دنبال مامانش گشت از خودش پرسید: مامان من کج, ...ادامه مطلب

  • پسرک تنبل

  • در روزگاران دور، در روستایی پسری بود که بسیار تنبل بود و فقط از کارِ دنیا خوردن و خوابیدن را بلد بود. پدرش کم کم نگران شده بود زیرا هر روز پسر بزرگتر می شد و هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمی شد. تا اینکه پدر به مادر گفت از فردا این پسرک باید به سرِکار برود وگرنه دیگر جایی در خانه ی من ندارد. مادر که پسرک را خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست که پسرش سختی بکشد، رفت و با پسر صحبت کرد. ولی پسر اصلاً دوست نداشت کار کند و زحمت بکشد. مادر دلش برای او سوخت و به او گفت:« تو فردا صبح از خانه بیرون برو، من پولی به تو می دهم، آن را به پدرت بده و بگو دست رنج کاری که انجام داده ای است.» پسرکِ تنبل قبول کرد. فردا صبح زود پدر پسرک را از خواب بیدار کرد و گفت:« پسر جان بیدار شو و به دنبال کار برو و بدون پیدا کردنِ کار به خانه نیا.»پسر به سختی از رختخواب بلند شد و قصد بیرون رفتن از منزل را کرد. مادرش قبل از رفتن او پولی به پسرک داد تا موقع به خانه برگشتن به پدرش بدهد. پسر مدتی را خارج از خانه به گشت و گذار پرداخت و پس از چند ساعت به خانه برگشت. پدر با خوشحالی به پسرک گفت:« خوب پسرم تعریف کن ببینم کار پیدا کردی؟» پسر گفت:« بله پدر» و پول را به پدر داد و گفت:« این هم دستمزد کارِ امروزِ من است.» پدر پول را از دست پسر گرفت و به داخل تنور انداخت. پسر تعجب کرد ولی پدر با خوشرویی پسرک را دعوت به شام کرد. فردای آن روز دوباره پدر، پسرک را بیدار کرد و دنبال کار فرستاد. این بار مادر پولِ بیشتری به پسر داد که مبادا دوباره پدر پول را درون تنور بیاندازد. پسرک دوباره بیرون رفت و بعد از چند ساعت برگشت. پول را به پدر داد ولی دوباره پدر پول را درونِ تنور انداخت. پولِ پس اندازِ مادر تمام شده بود و نمی توانست به پسر پولی بدهد. پسر فردا صبح از خانه خارج شد و مجبور شد که به دنبال کار بگردد. هیچ جا برای او کاری نبود. پس از گشتنِ بسیار، پسر کاری با دستمزدِ بسیار کم پیدا کرد ولی با خودش گفت:« بهتر از آن است که پدر در خانه راهم ندهد». وقتی کارش تمام شد حسابی خسته شده بود. به طرف خانه رفت. وقتی که به خانه رسید، پول را به پدر داد. پدر پول را در تنور انداخت، ولی چون پسر بسیار برای آن پول زحمت کشیده بود دستش را داخل تنورِ داغ کرد و با زحمتِ بسیار پول را از درونِ آن درآورد. پدر دستی بر سرِ پسرش کشید و لبخندی به , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها