همین طور که در حال دویدن بود ناگهان سرپیچ کوچه به یه پیرمردی برخورد کرد و نزدیک بود پیرمرد زمین بخوره ولی دست پر چین و چروکش را به دیوار گرفت و زمین نخورد. پسر بچه خواست فرار کنه ولی وقتی سر و صورت سفید پیرمرد را دید خجالت کشید و گفت: ببخشید عجله داشتم. پیرمرد گفت: اشکالی نداره مواظب خودت باش. و سپس راه افتاد.
در حالی که پیرمرد با نگاه مهربانش او را دنبال می کرد از اون محل دور شد. چند روز بعد باز پسرک زنگ خانه ای را زد ولی تا خواست فرار کند همان پیرمرد را مقابل خود دید. از خجالت سرش را پایین انداخت و تا خواست فرارکنه پیرمرد دستش را گرفت و او نگه داشت. وقتی خانم در را بازکرد، پیرمرد به او گفت: ببخشید خواهرم با پلاک شماره 18 کار داشتم ولی مثل این که اشتباه زدم.
خانم گفت: خواهش می کنم پلاک 18 خانه بغلی ماست. پیرمرد تشکر کرد و با پسر بچه رفت. پیرمرد گفت: خواب پسرم چرا این کارو می کنی؟ پسر جواب داد: برای بازی، همه ...همه همین کار را می کنند. پیرمرد گفت: یعنی هر کسی هر کاری کرد تو هم باید انجام بدی؟ شاید آدم ها کارهایی بکنند که هیچ وقت نشه جبران کرد.
شهرزاد فراهانی-کودک
شغال ها تمام لاشه های توی جنگل را خورده بودند و دیگر غذایی برای خوردن نداشتند. بنابراین شغال پیر نقشه ای کشید...
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 178