دکمه های رنگی

ساخت وبلاگ
دکمه های رنگی

سعید کوچولو تا در اتاقش را باز کرد همه زدند زیر خنده. سعید کوچولو نگاهی به لباس های نواش انداخت. مچ دستش را بالا برد و نگاهی به شلوارش انداخت. با چشم های گرد و دهان نیمه باز به مهمان ها نگاه کرد. از میان مهمان ها فقط سارا بود که به او نمی خندید.

بغض کرد. نمی خواست گریه کند اما دانه های اشک هایش یکی یکی می درخشیدند و روی گونه هایش سر می خوردند.

سارا بشقاب کیکش را زمین گذاشت. از جا بلند شد و چشم های نمناک سعید را پاک کرد.

سعید دستش را پس زد و با عصبانیت سرش فریاد کشید: «به من دست نزن، نمی خواد دلت برام بسوزه!... توام مثل اینا بهم بخند!» 

بعد داخل اتاقش برگشت و در را محکم بست. سارا نگاهی به مادر، پدر و برادرش انداخت. دیگر کسی نمی خندید. همه یواشکی به هم نگاه می کردند و لب هایشان را می گزیدند.

دکمه های رنگی

سارا در زد. جوابی نشنید. در را باز کرد و داخل اتاق شد. سعید را دید که قیچی را برداشته و مشغول جدا کردن دکمه های سفید لباسش است. خم شد و قیچی را آرام از دست سعید بیرون آورد و گفت: «داداشی نه!»

سعید گفت: «چرا نه؟!... ازشون بدم می آد!...همیشه به خاطر پایین و بالا بستنشون همه مسخرم می کنن!»

سارا لبخند زنان گفت: «اما یه راه بهتری هم هست!»

بعد چند ماژیک رنگی از جیپ دامنش در آورد و شروع به رنگ کردن دکمه های سفید کرد؛ یکی قرمز، یکی آبی، یکی...»

بعد دور جا دکمه را از پشت لباس، خطی کشید که همرنگ دکمه های رو به رو بود.

سعید چشم هایش گرد شد و گفت: «چی کار کردی؟»

سارا خندید و جواب داد:« مشکل را حل کردم!» 

 [email protected]

نویسنده: لیلا صادق محمدی

 تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

من از وقت کم آوردن می ترسیدم!

سلام! دلم می خواهد یک راز یواشکی به تو بگویم: من همیشه دوست داشتم منظم باشم. خودم لباس هایم را جمع کنم...

من از گم شدن می ترسیدم!

می خواهم یک راز یواشکی را به تو بگویم. راز من درباره چیزی است که شاید تا حالا تو را هم اذیت کرده باشد...

من از تاریکی می ترسیدم

میخواهم یواشکی رازی را به تو بگویم!...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 182 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 4:57