یک خواهش کوچک

ساخت وبلاگ
یک خواهش کوچک
یک خواهش کوچک میمون گفت: فردا شب می خواهم به کنسرت بروم.
یک خواهش کوچک خرس گفت: سعی کنیم برویم، حتماً خوش می گذرد. و شیر هم گفت : دلم لک زده برای صدای ساز و آواز. اگر شما بروید من هم می آیم.

یک خواهش کوچک میمون گفت : باید ببینیم چه کار می توانیم بکنیم. آن دفعه قبلی هم، فقط خبرش را شنیدیم و من نتوانستم بروم .

یک خواهش کوچک خرس گفت: ببینیم  ندارد، حتماً می رویم. و شیر هم گفت: حتماً می رویم . فقط کافی است به او بگوییم.

یک خواهش کوچک میمون گفت: همین ، کار سختی است خیلی دل و جرات می دهد.

یک خواهش کوچک خرس گفت: چی دل و جرات می خواهد ؟ این که می خواهیم به کنسرت برویم؟!

یک خواهش کوچک و شیر هم گفت: راست می گوید. واقعاً کاری داره؟

یک خواهش کوچک  میمون گفت: از کجا معلوم عصبانی نشود؟

یک خواهش کوچک خرس گفت: عصبانی نمی شود. حتی می توانیم قول بدهیم که جبران کنیم.

یک خواهش کوچک و شیر هم گفت: و من هم کمک تان می کنم.

یک خواهش کوچک میمون گفت: اگر نتوانستم بگویم چه؟

یک خواهش کوچک خرس گفت : هیچی . از دستمان می رود و تا کنسرت بعدی که ممکن است یک سال دیگر باشد، باید صبر کنیم.

یک خواهش کوچک و شیر گفت: آن وقت، میمون جان! لااقل تو یکی، شب ها پدر ما را در می آوری و با لب و دهانت صدای ساز در می آوری و کمانچه می زنی .

 یک خواهش کوچک میمون گفت: پس دل به دریا می زنیم و به او می گوییم.

یک خواهش کوچک  خرس گفت : آفرین 

یک خواهش کوچک و شیر هم گفت همین درسته! بهترین کار، همین کاری است که می خواهیم انجام بدهیم !

یک خواهش کوچک  میمون گفت: بچه ها، هوای مرا داشته باشید، می خواهم بروم داخل.

یک خواهش کوچک خرس گفت: بیا برو خیالی نیست . ناسلامتی تو از ما دو تا هم بزرگتر هستی . هم عاقل تر!

 یک خواهش کوچک و شیر هم گفت : واقعاً خیالی نیست . تازه، آرام و سرحال هم به نظر می رسد.

یک خواهش کوچک میمون گفت: راستی؛ خودم را چه طوری نشان بدهم ، خوب است؟!

یک خواهش کوچک خرس گفت: قرار نیست خودت را نشان بدهی .

یک خواهش کوچک  و شیرهم گفت : قرار است حرف بزنی، زود باش ، دیر شد قربانت بروم! 

یک خواهش کوچک میمون گفت: به او می گویم من سه ماه است اینجا، هر شب برایت کار می کنم.

یک خواهش کوچک خرس گفت : به او بگو، همراه با خرس و شیر قرار نشد فقط خودت را مطرح کنی .

یک خواهش کوچک و شیر هم گفت : راست می گوید. بگو با جان کندن، بگو با عرق ریختن

یک خواهش کوچک میمون گفت: بعدش می گویم بعد از سه ماه فقط یک شب، سه ساعت می خواهیم نیاییم.

یک خواهش کوچک خرس گفت سه ماه کار و فقط سه ساعت نیامدن.

یک خواهش کوچک  و شیر هم گفت : بگو فقط سه ساعت .

یک خواهش کوچک میمون گفت: بعد می گویم. این سه ساعت را هم فقط برای دلم می خواهم ، فقط برای دلم.

یک خواهش کوچک خرس گفت : بله بگو خرس و شیر هم دل دارند و شیر هم گفت: یک دل شکسته غریب! تازه، مگر قرار نشد فقط برای خودت سینه چاک نکنی، ما هم هستیم .

 یک خواهش کوچک میمون گفت : دیگر خودتان را لوس نکنید. من می ترسم، شما هم بی خودی شلوغش می کنید اصلاً چطور است سه تایی با هم برویم؟!

یک خواهش کوچک خرس گفت : می ترسم ، ولی موافقم. و شیر هم گفت: من هم همین طو. ولی ترسم را بیشتر از موافقتم حس می کنم!

یک خواهش کوچک  میمون و خرس و شیر، سه نفری وارد شدند و یک راست نزد مدیر پیش رفتند .

 مدیر، وقتی هر سه آن ها را یک جا دید ، با تعجب و عصبانت گفت: برای چه ، کار و زندگی و بیرون و همه چیز را رها کرده اید و اینجا آمده اید؟!

 میمون و خرس و شیر ناخودآگاه هر سه با هم، کله هایشان را کندند و مقابل مدیر ایستادن .

مدیر تا «یاشار » و «مهران» و «روشن» را دید با تعجب و خنده گفت: شماها چه می گویید؟ چرا هر سه با هم ؟ چه شده ؟  یاشار گفت: اگر اجازه بدهید ما فردا نیاییم. مهران گفت: می خواهیم برویم تماشای این کنسرتی که فردا شب بساطش جمع می شود.

 و روشن هم گفت: آخر ما هم دل داریم یاشار گفت: در این سه ماه، مشتری های زیادی را به رستوران شما کشاندیم.

مهران گفت: سرمان داخل این سرپوش ها پخت. و روشن هم گفت و تنمان هم، داخل این تن پوش ها.

یاشار گفت: از بابت حق و حقوق و غذاهایی هم که هر شب به مادادید ، ممنونیم.

مهران گفت: فکر می کنیم به اندازه کافی برای درس خواندن طی سال و نیز برای پدر و مادرمان پول و پله جمع کرده ایم.

و روشن هم گفت: البته اگر میمون و خرس و شیر خوبی هم برایتان بوده ایم، از مهر به بعد می توانیم باز هم دلقک بازی در بیاوریم و برایتان مشتری جمع کنیم.

یاشار گفت: فردا شب می خواهیم برویم کنسرت عاشیق ها.

مهران گفت : به یاد بابا و ننه و  ولایتمان باشیم و دل هایمان را جلا بدهیم.

 و روشن هم گفت : و ساز و نوا گوش کنیم و اشک هایمان ، تمامی صورتمان را پر کند.

 مدیر رستوران بزرگ شهر، با اکراه و شرط و شروط ، فردا شب را به هر سه آن ها مرخصی داد. یاشار  و مهران و روشن ، دوباره کله های میمونی و خرسی و شیری خود راسرشان کردند و سرجایشان برگشتند. 

 [email protected]

تهیه:سید علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله 

 شبکه کودک و نوجوان تبیان

سرزمین رویاها

یک روز ماهیگیر سرحالی با کلاه لبه دار و حصیری اش لب دریا نشست و قلاب ماهیگیری اش را انداخت توی آب. ...

از همین حالا

خیلی دیر شده بود.یواشکی توی حیاط را نگاه کردم. هیچکس توی حیاط نبود، حتی خانم ناظم...

یک اشتباه

پدر بزرگم، بهترین دوست من بود. وقتی در حیاط را باز کردم، با دیدن عصای پدر بزرگ که گوشه حیاط بود، انگار دنیا را به من دادند...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 177 تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395 ساعت: 2:43