میمون گفت : باید ببینیم چه کار می توانیم بکنیم. آن دفعه قبلی هم، فقط خبرش را شنیدیم و من نتوانستم بروم .
خرس گفت: ببینیم ندارد، حتماً می رویم. و شیر هم گفت: حتماً می رویم . فقط کافی است به او بگوییم.
میمون گفت: همین ، کار سختی است خیلی دل و جرات می دهد.
خرس گفت: چی دل و جرات می خواهد ؟ این که می خواهیم به کنسرت برویم؟!
میمون گفت: از کجا معلوم عصبانی نشود؟
خرس گفت: عصبانی نمی شود. حتی می توانیم قول بدهیم که جبران کنیم.
و شیر هم گفت: و من هم کمک تان می کنم.
میمون گفت: اگر نتوانستم بگویم چه؟
خرس گفت : هیچی . از دستمان می رود و تا کنسرت بعدی که ممکن است یک سال دیگر باشد، باید صبر کنیم.
و شیر گفت: آن وقت، میمون جان! لااقل تو یکی، شب ها پدر ما را در می آوری و با لب و دهانت صدای ساز در می آوری و کمانچه می زنی .
میمون گفت: پس دل به دریا می زنیم و به او می گوییم.
خرس گفت : آفرین
و شیر هم گفت همین درسته! بهترین کار، همین کاری است که می خواهیم انجام بدهیم !
میمون گفت: بچه ها، هوای مرا داشته باشید، می خواهم بروم داخل.
خرس گفت: بیا برو خیالی نیست . ناسلامتی تو از ما دو تا هم بزرگتر هستی . هم عاقل تر!
و شیر هم گفت : واقعاً خیالی نیست . تازه، آرام و سرحال هم به نظر می رسد.
میمون گفت: راستی؛ خودم را چه طوری نشان بدهم ، خوب است؟!
خرس گفت: قرار نیست خودت را نشان بدهی .
و شیرهم گفت : قرار است حرف بزنی، زود باش ، دیر شد قربانت بروم!
میمون گفت: به او می گویم من سه ماه است اینجا، هر شب برایت کار می کنم.
خرس گفت : به او بگو، همراه با خرس و شیر قرار نشد فقط خودت را مطرح کنی .
و شیر هم گفت : راست می گوید. بگو با جان کندن، بگو با عرق ریختن
میمون گفت: بعدش می گویم بعد از سه ماه فقط یک شب، سه ساعت می خواهیم نیاییم.
خرس گفت سه ماه کار و فقط سه ساعت نیامدن.
و شیر هم گفت : بگو فقط سه ساعت .
میمون گفت: بعد می گویم. این سه ساعت را هم فقط برای دلم می خواهم ، فقط برای دلم.
خرس گفت : بله بگو خرس و شیر هم دل دارند و شیر هم گفت: یک دل شکسته غریب! تازه، مگر قرار نشد فقط برای خودت سینه چاک نکنی، ما هم هستیم .
میمون گفت : دیگر خودتان را لوس نکنید. من می ترسم، شما هم بی خودی شلوغش می کنید اصلاً چطور است سه تایی با هم برویم؟!
خرس گفت : می ترسم ، ولی موافقم. و شیر هم گفت: من هم همین طو. ولی ترسم را بیشتر از موافقتم حس می کنم!
میمون و خرس و شیر، سه نفری وارد شدند و یک راست نزد مدیر پیش رفتند .
مدیر، وقتی هر سه آن ها را یک جا دید ، با تعجب و عصبانت گفت: برای چه ، کار و زندگی و بیرون و همه چیز را رها کرده اید و اینجا آمده اید؟!
میمون و خرس و شیر ناخودآگاه هر سه با هم، کله هایشان را کندند و مقابل مدیر ایستادن .
مدیر تا «یاشار » و «مهران» و «روشن» را دید با تعجب و خنده گفت: شماها چه می گویید؟ چرا هر سه با هم ؟ چه شده ؟ یاشار گفت: اگر اجازه بدهید ما فردا نیاییم. مهران گفت: می خواهیم برویم تماشای این کنسرتی که فردا شب بساطش جمع می شود.
و روشن هم گفت: آخر ما هم دل داریم یاشار گفت: در این سه ماه، مشتری های زیادی را به رستوران شما کشاندیم.
مهران گفت: سرمان داخل این سرپوش ها پخت. و روشن هم گفت و تنمان هم، داخل این تن پوش ها.
یاشار گفت: از بابت حق و حقوق و غذاهایی هم که هر شب به مادادید ، ممنونیم.
مهران گفت: فکر می کنیم به اندازه کافی برای درس خواندن طی سال و نیز برای پدر و مادرمان پول و پله جمع کرده ایم.
و روشن هم گفت: البته اگر میمون و خرس و شیر خوبی هم برایتان بوده ایم، از مهر به بعد می توانیم باز هم دلقک بازی در بیاوریم و برایتان مشتری جمع کنیم.
یاشار گفت: فردا شب می خواهیم برویم کنسرت عاشیق ها.
مهران گفت : به یاد بابا و ننه و ولایتمان باشیم و دل هایمان را جلا بدهیم.
و روشن هم گفت : و ساز و نوا گوش کنیم و اشک هایمان ، تمامی صورتمان را پر کند.
مدیر رستوران بزرگ شهر، با اکراه و شرط و شروط ، فردا شب را به هر سه آن ها مرخصی داد. یاشار و مهران و روشن ، دوباره کله های میمونی و خرسی و شیری خود راسرشان کردند و سرجایشان برگشتند.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 177