مثل کف دست(2)

ساخت وبلاگ

 همین طور که می رفت چشمم به خیابان خورد که اسم ارمغان رویش بود. داد زدم: «بابا بابا خودش است، ارمغان.» بابا تندی ترمز کرد. سر آبجی به صندلی خورد و زد زیر گریه.

بابا گفت: «این چه وضع آدرس دادن است. دق مرگم کردی.»

- به من چه! ازش رد شدی دیگر. مادر، آبجی را ناز کرد و پدر دنده عقب گرفت تا به خیابان ارمغان برسد. همین طور که می رفت و سرش رو به عقب بود ایستاد و گفت: «یا اباالفضل! کارمان درآمد.»

 پلیس موتورسوار بغل ماشین بابا ایستاد و گفت: «مدارک.» بابا برگه ی جریمه را تا کرد و با عصبانیت توی جیبش گذاشت و مجبور شد کلی راه را برود و دور بزند تا به خیابان ارمغان برسد.

مادر گفت: «آقای محترم، شوهر عزیزم. نخواستیم غافل گیرش کنی! زنگ بزن آدرس دقیقش را بگیر. این طوری تا شب نمی رسیم ها.»

 پدر گوشه ای توقف کرد و گفت: «راست می گویی.» و دست کرد توی جیبش و کلی خرت و پرت از جیبش درآورد.

 وسایل انباری به گرد جیب بابا نمی رسیدند. از پول مچاله شده گرفته تا کاغذ باطله، کارت، آدامس و کلید توی جیب بابا بود. بدون آن که آن ها را مرتب کند یکی یکی نگاه شان کرد و به آخرین برگه که رسید گفت: «وای، آدرس را نیاوردم! شماره هم توی برگه ی آدرس نوشته بودم.»

ماشین را دوباره روشن کرد و خنده ای تحویل مادر داد: «اشکالی ندارد. این جا شهر کوچکی است. سالار و باغ مرکباتش معروف اند. از مغازه داری، کاسبی، کسی می پرسیم.»

 همین طور که می رفت به جوانی رسید که سر کوچه ایستاده بود. پدر بوقی زد و گفت: «جوان، آقای سالار محبی را می شناسی؟ صاحب باغ مرکبات راه نارنج.»

جوان جلو آمد و سر خم کرد. با اعتماد به نفس عجیب گفت: «سالار! مسافرید. خوش آمدید به شهر ما. پس چرا از این جا آمدید؟»

و دستش را به طرف مخالف دراز کرد: «باغ سالار آن طرف خیابان است.»

پدر گفت: «مگر این جا ارمغان نیست؟»

 - چرا، این جا ارمغان جنوبی است. سالار انتهای ارمغان شمالی است. پدر چشم هایش را بست و نفسی از سر درد کشید.

 مادر گفت: «من دیگر چیزی نمی گویم. خودت هر گلی زدی به سر خودت زدی.» به ارمغان شمالی رسیدیم، اما مگر این خیابان تمامی داشت.

آبجی گفت: «مامان مامان دستشویی دارم.»

پدر زد روی پایش: «بیا... کارمان درآمد. حالا که داریم خانه اش را پیدا می کنیم بچه بی قراری می کند. بچه جان صبر کن الآن می رسیم!»

پدر گفت: «خب، این جا هم سرسبز است. معلوم است ته اش به باغ سالار می خورد.» تشنه ام بود. گفتم: «مامان آب داریم؟» اما کلمن خالیِ خالی بود.

مادر گفت: «با آن که می خواستم حرفی نزنم، اما یک گوشه نگه دار. دستشویی ای، آبی...» گلدسته های مسجد از دور پیدا بود. پدر گازش را گرفت.

 به مسجد که رسید گفت: «خوب شد. هر کسی کاری دارد برود انجام بدهد. دیگر موقع نماز است. نمازمان را این جا می خوانیم.»

پدر سرحال برگشت. روی دستش کاغذی بود و در ماشین را باز کرد و گفت: «سوار شوید.» کاغذی را به مادر نشان داد و گفت: «پیدایش کردم. جوان فلان فلان شده سر کارمان گذاشته بود. توی مسجد آدرس دقیق سالار را از پیرمردی گرفتم. می شناختش.

 بنده  خدا کلی تعارف کرد برویم خانه اش.» مادر گفت: «خدا پدرش را بیامرزد؛ وگرنه معلوم نبود امشب چه بلایی سرمان می آمد.»

 پایان

 [email protected]

منبع:سلام بچه ها

تهیه کننده: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مثل کف دست(1)

مادر پرسید: «خانه اش را بلدی؟»...

خاطرات کوچه البرز- قسمت دوم

«ماه رمضونا» خیلی از محل ها کاپ می ذاشتن... بچه ها بیشتر دوست داشتن... تو «کاپ یی» شرکت کنن که از همه محله ها تیم باشه... بعضی «كاپ ها» که می گفتن از «نازی آباد» و «میدون خُراسون» و «نظام آباد» و ... تیم اومده...

خاطرات کوچه البرز-قسمت اول

دلم که می گرفت... حوصله ام که سر می رفت... هوای کوچه و بچه های محل که سرم می افتاد... صدای سوت «محمد» شمشکی که از ته کوچه به گوش می رسید... از جا می پریدم و کفشامو می پوشیدم...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 156 تاريخ : دوشنبه 30 فروردين 1395 ساعت: 3:02