شیر فروشی هر روز برای مغازه ای شیر تازه می آورد. اتفاقاً یک روز به جای شیر در ظرف فقط آب بود. صاحب مغازه نگاهی به آب انداخت و گفت: «اینکه آب است!»
شیر فروش با تعجب نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «معذرت می خواهم امروز فراموش کرده اند شیر به آن اضافه کنند.»
قاضی رو به متهم:«خواندن و نوشتن می دانی؟»
متهم:«خواندن خیر، ولی نوشتن می دانم.»
قاضی:« بسیار خوب. چند کلمه ای بنویس.»
متهم خط هایی روی کاغذ می کشد:«بفرمایید آقا، این نمونه خط من است.»
قاضی:«این ها چیست که نوشتی. اینکه خوانده نمی شود! خودت بگو چه نوشته ای؟!»
متهم:« آقا من که اول عرض کردم خواندن بلد نیستم و فقط نوشتن می دانم. پس معلوم شد، شما هم مثل من نمی توانید بخوانید!»
آدم بدحسابی که هر چه می گرفت پس نمی داد، روزی به یکی از دوستانش گفت:«خواهش می کنم صد تومان به من قرض بده؛ سر برج پس می دهم، مطمئن باش این تقاضا را آدم خوش قولی از تو می کند.»
دوستش گفت:« بسیار خوب، فردا با آن آدم خوش قول بیا تا پول را بدهم!»
مردی لباسی دزدید و آن را به پسر خود داد که به بازار ببرد و بفروشد. پسر پیراهن را به بازار برد و در بازار کسی پیراهن را از او دزدید و پسر دست خالی به خانه بازگشت.
پدر از او پرسید:«پیراهن را چند فروختی؟»
پسر گفت:«به همان قیمتی که تو خریدی.»
مادر:«با یک تومانی که برای خوردن دارو به تو دادم چه کردی؟»
پسر:«با 5 ریال آن آبنبات خریدم و 5 ریال دیگر آن را به علی دادم تا دارویم را بخورد.»
معلم: بچه ها! هر کدام از شما به این سئوال جواب بدهد، دیگر از او سؤال نمی کنم؛ چه کسی می داند یال اسب چند تا مو دارد؟
دانش آموز: 791/426/2
معلم: از کجا می دانی؟ دانش آموز: آقا اجازه! مگه قرار نبود سؤال دوم را نپرسید.
زن: حیف شد قناری مون گم شد، عجب خوش آوزا بود.
مرد: آره راست میگی، خوشمزه هم بود.
گدا: شما را به خدا به من پول بدهید.
رهگذر: برو کنار، خجالت نمی کشی گدایی می کنی؟
گدا: تو خجالت نمی کشی که پول نداری؟
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 153