پادشاه نیازمند

ساخت وبلاگ
پادشاه نیازمند

پیرمرد در حال رفتن به مزرعه بود که چشمش به یک سکه افتاد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت هر طرف را نگاه کرد کسی را ندید تا آن را به صاحبش بر گرداند. فکر کرد سکه را به کسی بدهد که از همه نیازمند تر است.

 آن را توی جیبش گذاشت و به سمت قصر پادشاه رفت و نزدیک قصر که رسید پادشاه را دید جلوی قصر با درباریان مشغول صحبت است.

پیرمرد نزدیک آن ها شد و به پادشاه گفت: ای پادشاه من این سکه را پیدا کرده ام و آن را برای شما آورده ام. پادشاه و درباریان ساکت شدند و به پیرمرد نگاه کردند.

پادشاه با تندی گفت: پیدا کرده ای که کرده ای چرا آن را برای من آورده ای؟

پیرمرد گفت: با خودم گفتم سکه را به کسی بدهم که ازهمه محتاج تر است. هرچه فکر کردم از تومحتاج تر کسی را ندیدم!

پادشاه که خیلی عصبانی شده بود گفت: اصلا می فهمی چه می گویی؟

من پادشاه هستم هر چیزی را که در این سرزمین می بینی مال من است.

پیر مردخندید و گفت: تو ازهمه کس نیازمندتری! چون هر چه به دست می آوری باز هم به دنبال چیزهای دیگر هستی و هیچ وقت از آن چه که داری راضی نیستی.

پیرمرد این را گفت و سکه را جلوی پای پادشاه گذاشت و آرام از آن جا دور شد.

 [email protected]

منبع: کیهان بچه ها

 تهیه: مینوخرازی_ تنظیم: فهیمه امرالله 

 شبکه کودک و نوجوان تبیان

شریک

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن ها در میان زوج های جوانی که در آن جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری

خدایا برف

نورنارنجی رنگی تمام حیاط رو پوشانده. تا مچ پا توی برف فرو می روم و به طرف باغچه کشیده می شوم....

دزد و کتاب

آقای دزد وقتی وارد خانه آقای معلم شد. اصلاً فکرش را نمی کرد که چیز با ارزشی پیدا نکند. ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 159 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 4:52