لطیفه

ساخت وبلاگ
لطیفه

اتوبوس سواری

مردی سوار اتوبوس دو طبقه می شود. هرچه اصرار می کنند به طبقه بالا برود، نمی رود و می گوید: دفعه پیش که سوار شدم، فهمیدم که طبقه بالا راننده ندارد!

دستور زبان

آموزگار: بچه ها توجه کنید! بعضی از کلمه ها با «ان» و «ها» جمع بسته نمی شوند. مثل «درس» که می شود «دروس» حالا یکی از شما مثال دیگری بزند.

احمد: آقا اجازه! مثل خرس که جمع آن می شود خروس!

پیراهن تنگ

مریم: مادر این پیراهن برای من خیلی کوچک شده است که به سختی می توانم نفس بکشم.

مادر: پیراهن هیچ عیبی نداره دخترم، تو سرت را از آستین بیرون آورده ای!

اهمیت بیشتر

دو نفر به شکار رفته بودند. اولی خرگوش دید، تفنگ را برداشت و خرگوش را هدف قرار داد.

ناگهان دومی به او گفت: «صبر کن، توی تفنگ فشنگ نگذاشته ای.»

اولی با ناراحتی جواب داد: ول کن بابا، حالا وقت این حرف ها نیست. تا بخواهم فشنگ بگذارم، خرگوش در رفته است.

سیری

مادر به پسرش: پسرم چرا ناهارت را نمی خوری، مگه چیزی خورده ای؟

پسر: زمین یخ زده بود، زمین خوردم. چون هوا هم سرد بود، سرما هم خوردم و خلاصه آنقدر حرص خورده ام که سیر شده ام.

شب

کاراگاهی یک شب شرلوک هلمز، کاراگاه مشهور و دستیارش واتسون در چادری خوابیده بودند. نیمه شب، هولمز، واتسون را بیدار کرد.

هولمز: واتسون، به ستاره های بالا سرت نگاه کن و بگو برداشتت چیست؟

واتسون: من میلیون ها ستاره می بینم و اگر میلیون ها ستاره وجود داشته باشند و اگر فقط چند تا از آن ها سیاره ای مثل زمین ما باشد، پس امکان وجود حیات در چنین سیاره هایی هست.

هولمز: واتسون، تو عجب آدم نادانی هستی! یک نفر چادرمان را دزدیده است، همین.

 قناری

فرهاد گریه کنان پیش مادرش آمد. مادر پرسید: چی شده فرهاد، چرا گریه می کنی؟

فرهاد جواب داد: داشتم قفس قناری را تمیز می کردم یک دفعه دیدم قناری ام گم شده است.

مادر با تعجب پرسید: با چی قفس را تمیز می کردی؟ و فرهاد با خونسردی پاسخ داد: با جارو برقی.

هذیان

 پزشک: بیماریش خیلی شدید است. آیا هذیان هم می گوید؟ پرستار: بله، اتفاقاً چند دقیقه پیش از این که شما تشریف بیاورید می گفت: الان عزرائیل می آید.

 فرصت

شخصی با دوست خود وارد رستوران شد، پیشخدمت جلو آمد و پرسید: چی میل می فرمایید؟

آن شخص پاسخ داد: کمی به ما فرصت دهید تا صحبت هایمان تمام شود. پیشخدمت کمی فکر کرد.

گفت: فرصت داشتیم، اما مشتری های دیگر خوردند و تمام شد. چیز دیگری بفرمایید تا بیاورم. 

 [email protected]

تهیه: علیرضا نوابی _ تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان 

لطیفه

پسری به داروخانه می رود و به دارو فروش می گوید: دارویی برای تسکین درد بدهید ....

لطیفه

شیر فروشی هر روز برای مغازه ای شیر تازه می آورد. ...

سخنان لطیف

روزی جحا الاغش را برد توی بازار تا بفروشد. به دلالی گفت:اگر بتونی این الاغ چموش را برایم بفروشی انعام خوبی به تو می دهم. ...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 229 تاريخ : دوشنبه 27 ارديبهشت 1395 ساعت: 4:53