نقاشی مبینا

ساخت وبلاگ
نقاشی مبینا

مبینا دفتر نقاشی اش را آورد و به مادر بزرگ گفت:  "چی بکشم؟"

 مادر بزرگ گفت: "هرچی دوست داری، عزیزم!"

مبینا گفت: "نه مادربزرگ، شما بگویید!"

مادر بزرگ گفت: "بذارفکر کنم.بعد از نماز می گم."

 یک دفعه صدای اذان بلند شد.مادر بزرگ برای وضورفت. مبینا زود یک نقاشی کشید و به مادر بزرگ گفت: "ببینید خوب کشیدم؟"

 مادر بزرگ خندید و گفت: "این من هستم؟"

بله دارید نماز میخوانید.

 وای چقدر قشنگ کشیدی، ولی مهر و سجاده ام کو؟

مبینا فکری کرد و خندید. بعد هم به طرف کمد رفت. مهر و سجاده را آورد وگفت: "این هم مهر و سجاده شما"

مادر بزرگ خندید و گفت: "آفرین دختر گلم! کار تو خیلی عالی بود، اما انگار باز هم یک چیزی کم داره!"

 مبینا فکری کرد و گفت: "می دانم، می دانم"

بعد هم کنار مادر بزرگ ایستاد. الله اکبر. الله اکبر. 

 مبینا میگوید: "من نقاشی را دوست دارم. مادر بزرگ را دوست دارم. خداراهم دوست دارم که مادر بزرگ ها را آفریده است. من نماز می خوانم و از خدا تشکر می کنم." 

 [email protected]

منبع: دوست خردسال

تهیه: مینوخرازی _تنظیم: فهیمه امرالله 

شبکه کودک و نوجوان تبیان

لاک پشت کجاست

قصه گو: یکی بودیکی نبود. یه لاک پشت و یه خرگوش ...

گردش کرم کوچولو

کرم کوچولو،سرش را از خاک بیرون آورد. هوا به تنش خورد. آسمان و خورشید را دید. ...

دم پفکی

یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت...

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 185 تاريخ : جمعه 31 ارديبهشت 1395 ساعت: 12:44