زمین اوه اوه کنان گفت: این هوا سیاهه منو محکم گرفته تو بغلش. دارم خفه می شم. نفسم گرفته.
آسمان گفت: آهای سیاه بدترکیب، زود باش دست از سر دوستم بردار.
هوا سیاهه بدترکیب گفت: نُچ... زمین دوست... زمین خوب. و محکم تر زمین را در بغلش گرفت.
زمین داد زد: آسمان کاری بکن.
و بعد سرفه کرد. آسمان گفت: الان خدمتش می رسم.
بعد دست انداخت و هوا سیاهه بدترکیب زشت را گرفت کشید و گفت: از دوست من فاصله بگیر.
هوای سیاه بدترکیب زشت بیش تر به زمین چسبید و گفت: نچ... نچ... زمین خیلی دوست... زمین خیلی خوب...
زمین به سرفه افتاد و گفت: دارم خفه می شم.
و مثل کسی که در حال مرگ باشد نفس نفس زد. آسمان هر چی دود سیاه بدترکیب و زشت را کشید فایده ای نداشت.
زمین داشت می مرد و کاری از دست آسمان برنمی آمد. آسمان با ناراحتی زمین را صدا زد اما وقتی دید خبری از او نیست، یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. گریه کرد و اشک ریخت. اشک های آسمان ریخت روی دود سیاه بدترکیب و زشت.
دود سیاه بدترکیب آخ و اوخ کرد و مثل کسی که اسید رویش ریخته باشند، بدنش شروع کرد به سوراخ شدن و بعد هم ناپدید شد. آسمان اما دست از گریه کردن برنداشت. او از این که دوست خوبی مثل زمین را از دست داده بود خیلی ناراحت بود و هی می گفت: زمین قشنگم کجایی؟ که یک دفعه زمین گفت: بسه آسمون جون قشنگم. من حالم خوبه.
آسمان با دیدن زمین که دوباره داشت طبیعی نفس می کشید خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن.
بخش کودک و نوجوان تبیان-فهیمه امرالله
یکی بود یکی نبود ، سال ها پیش درباغ بزرگی پرندگان بسیاری زندگی می کردند .در این باغ ،کلاغ کوچکی هم بود که آرزو داشت پرهای زیبایی داشته ......باشد و
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 221