یک روز صبح، آن دو در جنگل قدم می زدند گرگ به روباه گفت: روباه قرمزی، زود برای من غذا پیدا کن وگرنه می خورمت.
روباه از ترس گفت: من مزرعه ای را می شناسم که چند تا بره کوچک در آن زندگی می کنند. اگر بخواهی می توانیم یکی از بره ها را بدزدیم.
گرگ راضی شد و هر دو به مزرعه رفتند روباه بره ای را دزدید برای گرگ آورد. گرگ بره را خورد اما سیر نشد . این بار خودش رفت تا بره دلخواه را شکار کند. اما بی احتیاطی کرد و مادر بره بع بع کنان همه را خبر کرد کشاورز دوان دوان به طویله آمد.
گرگ را دید وبا چوب به جانش افتاد گرگ گریان و لنگان پیش روباه آمدو گفت: تو راه را نشانم دادی ولی کشاورز سر رسید و مرا کتک زد.
روباه گفت: تو آن قدر شکمو هستی که هیچ وقت سیر نمی شوی.
روز بعد دوباره با هم به راه افتادند و به دشت رفتند. گرگ گفت: روباه قرمزی زود برای من غذا پیدا کن وگرنه می خورمت
روباه با ناراحتی گفت:من خانه کشاورزی را می شناسم و میدانم که زنش امشب خاگینه دارد اگر بخواهی می روم و چند تا خاگینه بر میداریم.
هر دو به راه افتادند و روباه یواشکی دور تا دور خانه را گشت و بو کشید تا خاگینه ها را پیدا کرد .شش تا خاگینه پیدا کرد و به گرگ داد تا بخورد.
گرگ سریع خاگینه را خورد ولی باز سیر نشد . باز هم خودش دست به کار شد و داخل خانه رفت ولی پایش به کاسه خورد و زن کشاورز دوان دوان آمد و تا چشمش به گرگ افتاد همه اهل خانه را خبر کرد گرگ شکمو چنان کتک مفصلی خورد که با دو تا ی پا شل به سمت روباه رفت.
گرگ به روباه گفت:" چه جای بدی را نشانم دادی کشاورزان مرا گرفتندو پوستم راکندند.
روباه گفت: تقصیر تو نیست تقصیر شکم گنده ات هست.
روز سوم باز هم با هم بیرون رفتند . گرگ با زحمت راه می رفت.او دوباره گفت: روباه قرمزی چیزی پیدا کن تا بخورم.
روباه به ناچار گفت: مردی را می شناسم که تازه گوسفندی را کشته و داخل بشکه گذاشته اگر می خواهی برویم و گوشت را بخوریم.
گرگ گفت:با هم برویم که اگر من گیر افتادم تو کمکم کنی.
روباه راه زیر زمین را نشان داد . گوشت را دیدند و گرگ شروع به خوردن کرد. .روباه هم از گوشت خوشمزه خورد.و هر بار که قدری میخورد نگاهی به اطراف می انداخت . ببعد سری به سوراخی که پنهان بود می کرد تا ببیند با شکم پر هم رد می شود.
در این میان کشاورز صدای بالا و پایین پریدن روباه را شنید و به زیر زمین آمد. روباه با یک پرش فرار کرد. و لی گرگ آن قدر خورده بود که با شکم گنده نمی توانست فرار کرد. کشاورز پیر چماغی برداشت و آن قدر گرگ را زد تا مرد. و روباه هم خوشحال پرید تو جنگل و زندگی تازه ای را شروع کرد.
شهرزاد فراهانی-قصه های شب
روزی روزگاری پیرمرد کشاورزی با خانواده اش در یک مزرعه کوچک زندگی می کردند . پیرمرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید بیدار می شد و کار می کرد . گاو ها را میدوشید ، طویله را تمیز می کرد ، به حیوانات آب و علف داد ،
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 150