ملخک یکی خورد و یکی برد.تشکر هم نکرد.
روز دوم قدقدا خانم گفت: امروز هم مهمان ما باش،ولی تو که خوب می پری پرا نمی روی از مزرعه گندم برداری؟ روز سوم قدقدا به ملخک گفت: نه دیگه این دانه ها غذا برای جوجه کوجولو من است نمی ذارم هر روز بیای و دانه ببری و جوجه کوچولوها گرسنه بمونند. اما باز هم ملخک گوش نکرد و رفت سراغ جوجه ها وخواست دانه برداره که خانم قددا پرید که ملخک را بگیرد.
اما ملخک جستی زدو پرید روی دیوار و فرار کرد.
خانم قدقدا گفت:یه بار جستی ملخک...
فردا صبح باز هم ملخک چند بار آمد و دانه ها را برداشت و جستی زد و رفت.قدقدا هم کاری نتوانست بکند.ملخک به خانم قدقدامی خندید .
قدقدا خانم به او گفت؟ دو بار جستی ملخک...
قد قدا خانم نشست و نقشه ای کشید . روز بعد رفت و پشت یک جعبه قائم شد ،ملخک که دیدخبری از قدقدا نیست با خیال راحت راحت آممد و کنار جوجه ها مشغول خوردن شد. یک مرتبه قدقدا خانم پرید و ملخک را به نوک مش گرفت ملخک هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را نجات بدهه. قدقدا خانم ملخک را انداخت تو ظرف آب و گفت؟":حالا حسابی دست و پا بزن تا بفمی کارت اشتباه بوده جوجه ها دانه ها را خوردند و کنار سطل آب رفتند و ملخک را نگاه کردند. بعد دست و پایش را گرفتند و از آب بیرون کشیدند.
شهرزاد فراهانی-مجله کودک
آسمان با صدای گریه زمین از خواب بیدار شد. تا چشم باز کرد دید چیز سیاهی اطراف زمین را گرفته است که به سختی دیده می شود...
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 226