ملخک بی ادب

ساخت وبلاگ

یکی بود یکی نبود. ملخک سر به سر خانم قد قدا می گذاشت و دانه  جوجه ها را می برد و می خورد.قد قدا می ترسید که جوجه هایش گرسنه بمانند. روز اول که قدقدا خانم، ملخک را سر سفره غذایش دید گفت: یک دانه گندم بردارو ببر. قابلی ندارد.

ملخک بی ادب

ملخک یکی خورد و یکی برد.تشکر هم نکرد.

 روز دوم قدقدا خانم گفت: امروز هم مهمان ما باش،ولی تو که خوب می پری پرا نمی روی از مزرعه گندم برداری؟ روز سوم قدقدا به ملخک گفت: نه دیگه این دانه ها غذا برای جوجه کوجولو من است نمی ذارم هر روز بیای و دانه ببری و جوجه کوچولوها گرسنه بمونند. اما باز هم ملخک گوش نکرد و رفت سراغ جوجه ها وخواست دانه برداره که خانم قددا پرید که ملخک را بگیرد.

 اما ملخک جستی زدو پرید روی دیوار و فرار کرد.

ملخک بی ادب

خانم قدقدا گفت:یه بار جستی ملخک...

فردا صبح باز هم ملخک چند بار آمد و دانه ها را برداشت و جستی زد و رفت.قدقدا هم کاری نتوانست بکند.ملخک به خانم قدقدامی خندید .

قدقدا خانم به او گفت؟ دو بار جستی ملخک...

 قد قدا خانم نشست و نقشه ای کشید . روز بعد رفت و پشت یک جعبه قائم شد ،ملخک که دیدخبری از قدقدا نیست با خیال راحت راحت آممد و کنار جوجه ها  مشغول خوردن شد. یک مرتبه قدقدا خانم پرید و ملخک را به نوک مش گرفت ملخک هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را نجات بدهه. قدقدا خانم ملخک را انداخت تو ظرف آب و گفت؟":حالا حسابی دست و پا بزن تا بفمی کارت اشتباه بوده جوجه ها دانه ها را خوردند و کنار سطل آب رفتند و ملخک را نگاه کردند. بعد دست و پایش را گرفتند و از آب بیرون کشیدند.

ملخک بی ادب

شهرزاد فراهانی-مجله کودک

نفس گرفته زمین

آسمان با صدای گریه زمین از خواب بیدار شد. تا چشم باز کرد دید چیز سیاهی اطراف زمین را گرفته است که به سختی دیده می شود...

پر سیاه کلاغ

یکی بود یکی نبود ، سال ها پیش درباغ بزرگی پرندگان بسیاری زندگی می کردند .در این باغ ،کلاغ کوچکی هم بود که آرزو داشت پرهای زیبایی داشته ......باشد و

روباه تنها

یکی بود یکی نبود در سال های نه خیلی دور در جنگلی زیبا و سرسبز روباهی تنها و بدون دوست زندگی می کرد. هیچ کس او را دوست نداشت تا این که......

- - , .
.

کودک و نوجوان...
ما را در سایت کودک و نوجوان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 226 تاريخ : شنبه 26 تير 1395 ساعت: 10:14