سیمین وسط حیاط کودکستان ایستاده بود . بچه ها در حیاط بازی می کردند ولی سیمین با هیچ کس بازی نمی کرد.صورت سیمین از عصبانیت قرمز شده بود، چون سارا و مینا دوست نداشتند با او بازی کنند.
سیمین باعصبانیت داد می زد:ای دختر بد ،ای دختر بد.
خانم ناظم تا صدا را شنید جلو آمد و پرسید: چرا داد می زنی؟ چرا ان قدر عصبانی هستی؟
سیمین باز هم داد میزد و بلند بلند می گفت: آخه این ها من را بازی نمی دهند
خانم ناظم به آرامی گفت: پس بهتره بری و باهاشون حرف بزنی ولی نه با عصبانیت .
سیمین به خانم ناظم گفت: الان هم دارم همین کار و می کنم دارم باهاشون حرف می زنم.
خانم ناظم گفت: نه عزیزم، تو داری فریاد می زنی و حرف بد می زنی. این جوری هیچ کس حرف تو را گوش نمی دهد. سیمین زیر چشمی با صدا آروم به خانم ناظم گفت: ای بی ادب ها . ای بی ادب ها.
خانم ناظم سر تکان داد وبه سیمین گفت:این طوری هم نشد تو بازهم حرف بد زدی.
ساراو مینا دوان دوان پیش خانم ناظم آمدند.خانم ناظم گفت:حالا که بچه ها آمدند با هم بازی کنید و دیگه به هم حرف بد نزنید. سیمین تصمیم گرفت هیچ وقت حرف بد نزنه وبد اخلاق نباشه چون اون موقع هیچ کس دوستش نداره وتنها می مونه .
وقتی این قول و داد دوباره دوستانش باهاش دوست شدند و کلی تو حیاط کودکستان با هم بازی کردند بچه ها هیچ وقت عصبانی نباشید و به هم حرف بد نزنید تا یک عالمه دوستان خوب داشته باشید.
روزی از روزها گرگ بدجنسی بود که روباهی زند گی می کرد روابه به دنبال راه حل بود تا از دست گرگ فرار کند تا این که......
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 255