یک روزکانگیکانگورو و سنجابک کنار رودخانه بازی می کردند. ظهر شد. کانگی شکمش را گرفت و گفت: آی! گرسنه ام. این جا درخت میوه نیست.
سنجابک کمی فکر کرد و جواب داد: کنار رودخانه که نَه. ولی از پارسال من یک گردو کنار یک سنگ سفید قایم کرده ام. نزدیک است. بدو برویم گردو بخوریم. سنجابک و کانگی رفتند و سنگ سفید را پیدا کردند، اما گردو را پیدا نکردند. به جایش یک درخت کوچولو آن جا بود. کانگی پرسید: پس گردو کو؟ سنجابک جواب داد: نمی دانم شاید کسی آن را برداشته. عیبی ندارد. بیا برویم پایین رودخانه. من دو سال پیش بادام آن جا قایم کرده ام.
فهیمه امرالله -کیهان بچه ها
یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدارشد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند...
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود که هیچ وقت موهاش و شونه نمی کرد و نا مرتب بود تا این که...
اردک تا چشم هاش و باز کرد دنبال مامانش گشت از خودش پرسید: مامان من کجاست؟ اردک کوچولو تصمیم گرفت خودش بره و مامانش و پیدا کنه،...