کودک و نوجوان

متن مرتبط با «میخواهم به خدا نزدیک شوم» در سایت کودک و نوجوان نوشته شده است

 گربه تنبل را موش طبابت می کند

  • می گویند: در زمان های قدیم پیرزن نخ ریسی بود که از چند سال پیش شوهرش مرده بود و با دو تا گربه اش زندگی می کرد.  اسم یکی از گربه ها عروس بود و اسم یکیش هم ملوس. گربه عروس خیلی زرنگ بود و روزی نبود که چند تا موش نگیرد و سبیلی چرب نکند برعکس او ملوس، گربه خیلی تنبل و تن پروری بود و بیشتر وقت ها می رفت پهلوی پیرزن و آن قدر لوس بازی در می آورد تا پیرزن از غذای خودش یک چیزی به او می داد. موش های خانه پیرزن خیلی از عروس می ترسیدند اما میانه شان با ملوس خیلی خوب بود به طوری که وقتی ملوس تنبل می خوابید موش ها از سر و کولش بالا می رفتند، خلاصه وقتی موش ها از تنبلی و بی ,گربه تنبل را موش ...ادامه مطلب

  • می خواهم به مامان کمک کنم

  • یکی بود یکی نبود، خانه خیلی نامرتب است و مامان می خواهد آن را تمیز کند. سارا هم دوست دارد در کارهای خانه به مادرش کمک کند...   او به آشپزخانه می رود و می گوید: مامان من چه کاری می توانم انجام بدهم؟  ولی مامان از سارا می خواهد که برود بازی کند. چون امروز کارهای خانه کمی مشکل تر است، ولی سارا باز هم اصرار دارد تا کاری انجام بدهد.   مامان می گوید: باشد. می توانی ظرف های کثیف را به آشپزخانه ببری. سارا می خواست ظرف ها را به آشپزخانه ببرد که پایش به پارچ آب خورد و روی زمین ریخت. مامان مجبور شد کارش را رها کند و آشپزخانه را خشک کند، تا کسی سُر نخورد. سارا به مامانش ,می خواهم به انگلیسی,می خواهم به محک کمک کنم,می خواهم به کودکی ام برگردم,می خواهم بهترین باشم,می خواهم به یاد من باشی,می خواهم بهائی شوم,می خواهم به زبان انگلیسی,میخواهم به خدا نزدیک شوم,می خواهم به شوهرم خیانت کنم,می خواهم به ایران برگردم ...ادامه مطلب

  • نگاهی کوتاه به زندگینامه زکریای رازی

  • محمد بن زکریای رازی یکی از معروف ترین شیمیدانان و طبیبان جهان اسلام است محمد بن زکریای رازی یکی از معروف ترین شیمی دانان و طبیبان جهان اسلام است  که در 251 هجری قمری در ری به دنیا آمد و در 313 هجری قمری در همین شهر وفات یافت و اروپائیان او را با نام های "رازس"، "رازی" و "الرازی" می شناسند.در دوره خلافت امویان، حکمرانان بر اقوام غیر عرب فشار زیادی می آوردند و به آنان امکان هیچ گونه تعقل و پژوهش علمی را نمی دادند. آنان برای علوم طبیعی هیچ ارزشی قائل نبودند و به نظرشان این علوم فقط به درد ملل غیر عربی مثل ,نگاهی کوتاه به تاریخچه چهارده معصوم,نگاهی کوتاه به زندگی زینب کبری,نگاهی کوتاه به زندگی خواجه نصیرالدین طوسی,نگاهی کوتاه به زندگی شهید بابایی,نگاهی کوتاه به تهران,نگاهی کوتاه به شهرستان بیرجند,نگاهی کوتاه به تاریخ ادبیات نروژ ...ادامه مطلب

  • سلام به گل ها

  • دوباره صبح آمد یک روز خوب و زیبا سلام کردم امروز به مادر و به بابا به خانم مربی به دوستان خندان به سبزه ها به گل ها به آفتاب تابان سلام کرده ام، چون سلام کار خوبی است من از خدا گرفتم دوباره نمره بیست [email protected] فهیمه امرالله - شاعر: کبری بابایی ستاره چشمک زن تو آسمون، تو دریا ... غنچه کوچولو با نام خدا چشاشو واکرد شد گلی زیبا ... خبر، خبر، خبرهای فراوان با یک کتاب می شینم تو ایوان Let's block ads! بخوانید,سلام گل به تو,سلام گل به تو لیلا فروهر,سلام گل به تو ای,سلام به دوستای گلم,سلام به همه دوستان گلم,آهنگ سلام گل به تو,دانلود اهنگ سلام گل به تو,سلام من به گل نرگس ...ادامه مطلب

  • خدای هفت آسمان

  • خدایِ جهان باغ را آفریدهدرخت و گل و زاغ را آفریده خدا نور داده به خورشید روشنخدا عقل داده به ذهن تو و من خدا در زمین استخدا توی هفت آسمان استخداوند ما مهربان است [email protected] فهیمه امرالله - شاعر: کبری بابایی  نگاه کن به آسمون، هم رنگِ دریا شده بعد از بارون همه جا، ببین چه زیبا شده ... ...پروانه خوش به حالت پر می زنی همیشه ... یک شاخه گل سرخ آوردم از بیابان Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • آی آی، جانوری با انگشت منحصر به فرد

  • شاید میمون ها بیش ترین شباهت را از لحاظ ظاهری به انسان داشته باشند و تا جایی که علم ثابت کرده 96 درصد از ترکیبات ژنتیکی این دو با یک دیگر مشترک است با این حال هیچ موجودی از لحاظ توان مندی به پای انسان نمی رسد.  اما در جنگل های ماداگاسکار موجودی به اسم آی آی زندگی می کند که از هر گونه حیوانی و حتی انسان ذره ای را به ارث برده؛ دمش شبیه به سنجاب است و گوش ها و چشم هایش هم به موش شباهت دارد و علاوه بر این ها، یک انگشت میانی بسیار بلند و باریک دارد که کارهای خارق العاده ای را انجام می دهد.پژوهشگران در ابتدا تصور می کردند که این جانور یک جونده است، اما حالا بر اساس تحقیقات جدید روشن شده که در زمره میمون ها به خصوص گونه خاصی از لمورها جای می گیرد. آی آی شب ها در جنگل های ماداگاسکار به راه می افتد و انگشت کشیده و استخوانی اش را روی تنه  خالی درختان می زند تا صدای نوزادان حشره ای که در داخل آن لانه کرده اند را بشنود و زمانی که از صدایی که در داخل تنه های خشکیده و خالی درختان خوشش بیاید، از  دندان  تیز و محکم خود برای خراب کردن پناهگاه استفاده می کند. پس از آنکه این جانور موفق شد حفره ای را در تنه درخت بامبو ایجاد کند از انگشت میانی خود برای ردیابی استفاده کرده و در نهایت ناخن بلند خود را روی آن قلاب می کند.لوئیس می گوید: دست انسان دارای مفاصل مختلف است و از طریق آنها می تواند انگشت خود را خم و راست کند، اما انگشت میانی آی آی درست مانند کتف ما، دارای یک کاسه و گلوله است و به نوعی قابلیت چرخش دارد و به همین دلیل راحت تر می تواند به قربانی برسد.متأسفانه باید بگوییم که نسل این گونه جانوری در خطر انقراض قرار دارد و طبق معمول علت تنها یک چیز است: انسان. [email protected] سایت دیجیاتیو- شهرزاد فراهانی می دانید که یک موجود کوچک سفید نابینا در کف دریاها وجود دارد که غذای خود را خود به تنهایی پرورش می دهد؟ ... ایراینیان باستان حدود بیش از 1700 سال پیش دیوار بلندی ساختند تا از آن ها در مقابل حملات دشمنان محافظت کند دیواری در شمال کشورمان که نام های متعددی داشته به نام قزل آلان یا دیوار گرگان یا مارسرخ بوده است. عقرب ماهی Scorpion Fish (خروس ماهی و شیرماهی هم نامیده اند) جز ماهیان زهرآلود است... Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ساخت هواپیما با بطری نوشابه

  • سلام بچه ها! امروز با کمک بزرگترها و با راهنمایی ما یک جا شمعی زیبا و ساده درست کنید ... این کاردستی زیبا مخصوص دختران و پسران با سلیقه می باشد . قلعه پرنسس و قلعه دزدان دریایی سلام بچه ها، امروز می خواهیم با کمک هم یک گل آفتابگردان خوشکل ....درست کنیم. وسایل مورد نیاز را آماده کنید و با من همراه شوید Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گربه ملوس

  • گربه ملوس یه گربه ملوسی داشتمکه اون خیلی دوست می داشتم گربه کوچکم قشنگ بودرنگش مثل پلنگ بود با پاهای کوتاهش می دویدهی می دوید تا صدایش می کردمزودی می شنید نام گربه ام پلنگی بودچه قدر گربه قشنگی بود یه روزی گربه مززیرفت به دنبال بازی هرچه صدایش کردمباز نیامد هوا که تاریک شداز رو دیوار آمد شهرزاد فراهانی- سایت اتل متل توتوله ننه جون توی حیاط کاسه ی آب می ذاره واسه ی پرنده ها کمی گندم میاره روزهای آخر زمستان بود. هنوز بهار به دهکده نیامده بود.یک روز جارو از پرستو شنید که خانم بهار را پشت ابر دیده. ... بچه های تایوان و بنگلادش آلبانی و مراکش فرانسه و لهستان هلند و تاجیکستان سوریه و فلسطین عراق و ایران و چین Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گربه کوچولو

  • بچه گربه ای دیشب توی کوچه ی ما بود مانده بود در باران خیس خیس و تنها بود خانه ای قدیمی رادید و رفت نزدیکشپا گذاشت آهستهدر حیاط تاریکش گربه با میو... هایشاز خدا تشکر کردزیر سقف آن خانهخواب رفت و خر خر کرد کانال کودک و نوجوان تبیان منبع:سایت نبات تهیه،شهرزاد فراهانی شبکه کودک و نوجوان تبیان   ساختم یك خانه با سه تا پشتی باز... بهار یواش یواش میاد صدای کفش پاش میاد ... دوباره آمد از راه بهار سبز و زیبا ... Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جارو و خانم بهار

  • جارو و خانم بهار     روزهای آخر زمستان بود،هنوز بهار به دهکده نیامده بود.یک روز جارو از پرستو شنید که    خانم بهار را پشت کوه دیده.فوری چارقدش را پشت کمرش سفت کردو رفت بقیه جارو ها را صدا کرد.    از خواب پاشید که خانم بهار تو راهه.......    جارو ها همگی آمدند و در یک چشم به هم زدن ، کوچه دهکده را مثل دسته گل تمیز کردند.    فردا صبح که خورشید چشمانش راباز کرد دید خانم بهار اومده و کنار دهکده ایستاده..    خانم بهار با لبخند گفت: به، به. چه دهکده تمیزی.......     و بعد مشت مشت شکوفه از سبدش برداشت. و پاشید روی شاخه های درختان     جارو چشمش که به شکوفه ها خورد.    هورا کشید و گفت:خانم بهار اومده. خانم بهار اومده.     بهار به دهکده رسیده بود و صدای آواز گنجشک ها شنیده شد. کانال کودک و نوجوان تبیان [email protected] منبع:کیهان بچه هاتهیه:شهرزاد فراهانیشبکه کودک و نوجوان تبیان در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهایی در خانه خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه بن مكدیو در اسكاتلند زندگی می كرد. ... در روزگاران خیلی قدیم، در عصر یخ، پسر بچه ای به نام دماغ فندقی در یک غار با پدر و مادرش زندگی می کرد. او یک فیل دست آموز به نام دو چشمی داشت. ... روزی از روزها پسری بود که اصلاً اعتماد به نفس نداشت و همیشه به خاطر نداشتن اعتماد به نفس کارهایش را درست انجام نمی داد. ... Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عروج عیسی (ع) به آسمان ها

  • در پنجاه و یکمین سال از دوران حکومت « اسیخ بن اشکان » عیسی بن مریم به پیامبری مبعوث گردید. او به بیت المقدس آمده و تا سن سی و سه سالگی بنی اسرائیل را به خداپرستی دعوت نمود تا آن که یهودیان بر او دست یافته و مدعی گشتند که به قتلش رسانده اند اما خداوند راه هر تسلطی را بر آن ها بسته بود و شهادت عیسی ( ع) بر آن ها مشتبه گشت. شبی که قرار بود عیسی ( ع) به آسمان ها رود دوازده تن از اصحاب خویش را در خانه ای جمع نمود سپس در حالی که داخل چشمه ای بود سرش را در داخل آب تکان داده و گفت: من به زودی از دست یهودیان رهایی یافته و به آسمان ها عروج خواهم کرد. اینک کدامیک از شما حاضر است به جای من بر صلیب کشیده شود تا خداوند درجه ای به مانند من بدو عطا فرماید؟ جوانی از آن میان این مسئولیت را پذیرفت. سپس عیسی ( ع) بدان ها خبر داد به زودی شخصی از میانشان زودتر از دیگران بدو کفر خواهد ورزید. و بنی اسرائیل بعد از آن به سه فرقه تقسیم خواهند شد.  دو گروه از آن ها در آتش دوزخ خواهند سوخت و تنها فرقه ای که از « شمعون » اطاعت کنند نجات خواهند یافت کمی بعد عیسی ( ع) از گوشه آن منزل در برابر دیدگان حواریون به آسمان عروج کرد. امام باقر ( ع) در ادامه فرمودند آن شب یهودیان به جستجوی خانه به خانه برای یافتن عیسی ( ع) پرداختند و دو نفر از آن دوازده نفر را دستگیر کردند یک نفر از آن ها کسب بود که شبح و کالبد عیسی بدو انتقال یافت بود که به صلیب کشیده شد و کشته شد و نفر بعد همان کسی بود که عیسی ( ع) پیش بینی کرده بود. صبح گاهان زودتر از بقیه بدو کفر خواهد ورزید. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: هنگامی که یهودیان قصد کشتن عیسی ( ع) را نمودند. جبرییل نزد او آمده و بال هایش را بر او انداخت تا در حفاظت باشد. در این لحظه عیسی ( ع) متوجه ی نوشته ای در میان بال های جبرییل شد که خداوند را بر اسامی بزرگش قسم می داد تا خطرات روز و شب را از وی دور نماید. هنگامی که  عیسی ( ع) این دعا را خواند خداوند او را به آسمان ها برد.  امام صادق (ع) فرمودند: عیسی بن مریم با لباس بلندی از ابریشم که مریم برایش دوخته بود به آسمان عروج کرد. اما خداوند به او وحی فرستاد که آن بافته را به طرف زمین پرتاب نماید. چرا که به هر حال زینت دنیوی می باشد. پیامبر اکرم (ص ) فرمودند او قبل از قیامت به سوی شما رجعت خواهد نمود. نتیجه:   هر گاه مشکلی و یا, ...ادامه مطلب

  • جنبه مثبت و منفی عصبانیت

  • عصبانیت از احساسات طبیعی انسان است که همه ما آن را به گونه ای تجربه کرده ایم. با این همه افراد زیادی عصبانیت را رفتاری منفی تلقی می کنند که مانع از بیان احساسات به صورت مطلوب می شود. عصبانیت وقتی بروز می کند که فرد احساس نامطلوبی از حوادث و اعمال و رفتار دیگران نسبت به خود کند. مثلاً با او به درستی رفتار نشده است. با بروز این حس، بدن مقدار زیادی از ترکیبات شیمیایی را که موجب تغییر نحوه کار کرد بدن می شوند، آزاد می کند. که شامل تغییراتی چون: بالا رفتن ضربان قلب، نفس نفس زدن، بالا رفتن دمای بدن و لرزیدن می باشد. این تغییرات، بدن را آماده درگیری یا فرار از موقعیت به وجود آمده می کنند و قدرت و هوشیاری را آنقدر بالا می برند که می توان با گریختن یا ایستادن برای درگیری، به جهت دفاع از حق و امنیت فردی از خود محافظت کرد .عصبانیت رابطه نزدیکی با سایر احساسات از جمله ترس، ناراحتی، یاس و ناامیدی دارد اما گاهی، تنها احساسی است که فرد برای نشان دادن هیجانات خود انتخاب می کند. جنبه مثبت عصبانیتعصبانیت علیرغم پیامدهای منفی که دارد، در مواردی نیز مفید است و در دست یابی به موارد ذیل به ما کمک می کند؛ - برای رسیدن به اهداف ، کنترل موقعیت های اضطراری و حل مشکلات؛ - کمک به بروز استرس ها و فشارهای عصبی به شیوه ای صحیح؛ - صحبت با دیگران در خصوص احساسات خود؛ - برانگیختن تغییرات در جهت عدالت اجتماعی ؛ - مقابله با رفتار نامناسب دیگران؛ - کمک به حفظ احساسات مثبت؛ - کمک به اعتماد به نفس و دفاع از حقوق فردی؛ نکته : عصبانیت می تواند مفید باشد در صورتی که بتوان آن را به خوبی کنترل کرد و به خود یا دیگران و یا به اموال آسیب نرساند. جنبه منفی عصبانیتبرخی مردم معتقدند عصبانیت همیشه منجر به طغیان می شود و از آن جا که بروز عصبانیت نامعقول است؛ باید آن را پنهان کرد. بروز عصبانیت به این شیوه می تواند در درجه ی اول برای خود فرد و سپس دیگران منفی و زیان آور باشد . اگر به کرات عصبانی می شوید ، بدانید که : - در حفظ خانواده، دوستان یا کار خود دچار مشکل می شوید. - باعث رنجش خود و دیگران می شوید. - در نهایت تنها و غمگین می شوید . - گاهی عصبانیت شما به خشونت منجر می شود که غیر قانونی است. - عصبانیت می تواند زندگی شما را زیر سلطه خود در آورد. پنهان کردن عصبانیت ممکن است عوارضی به دنبال داشته باشد که عبارتند ا, ...ادامه مطلب

  • خداپرست

  • روزی بود و روزگاری بود. نیمه های یکی از شب ها جبرئیل که فرشته ی پیغام رسان خداست، شنید که خداوند می گوید: «بلی ای بنده ی من» و به صدای دعا و عبادت یکی از بندگانش جواب می دهد.جبرئیل با خود فکر کرد: « معلوم می شود که یکی از بندگان پاک و بی آلایش خداست که دارد با خدا راز و نیاز می کند و خاطرش پیش خدا عزیز است. در این موقع هم نمی توانم چیزی بپرسم، خوب است بروم این بنده ی خداپرست را بشناسم و برگردم». جبرئیل پر زد و در آسمان ها گردشی کرد و هر جا که نشانی از بندگان خوب خدا داشت جستجو کرد و نشانی از آن عابد نیافت. زود به جای خود برگشت و دید همچنان صدای دعای آن بنده شنیده می شود و توجه خداوندی به او ادامه دارد. فرشته فکر کرد: « این که نمی شود که من جبرئیل باشم و این بنده ی خدا را نشناسم. شاید هم خبری و پیغامی شود و باید جایش را بلد باشم، حالا که خدا به این بنده لطف دارد بروم او را در دنیا پیدا کنم و هر جا که هست بشناسمش.» جبرئیل در یک چشم به هم زدن خودش را رسانید به زمین و سری زد به خانه ی کعبه و بیت المقدس و مسجدهای بزرگ و دید چنین کسی پیدا نیست. در این شهر، در آن شهر، در کوهستان ها، در صحراها، در جزیره ها، هر جا که پیروان دین های بزرگ عبادت گاهی داشتند و هرجا که بندگان خاص خدا شب ها با خدا راز و نیاز می کردند، همه جا را سر زد و در آن وقت شب، آن حالتی را که می شناخت در کسی ندید. جبرئیل تعجب کرد و ناچار برگشت به جای خودش و گفت: « خدایا، دانا تویی و توانا تویی، من می خواستم این بنده ی خوب را که دلش پیش تو بود پیدا کنم ولی نتوانستم. کی بود آن کسی که این قدر سعادت داشت و تو دعایش را می شنیدی و به او توجه داشتی؟» خداوند گفت: «بد نیست که او را بشناسی، اگر می خواهی بشناسیش باید به آن دیر بزرگ نزدیک شهر روم بروی تا بر تو معلوم شود.» جبرئیل پر زد و آمد به دیر. دید آن جا یک بتخانه است و یک مرد بت پرست جلوی یک بت سنگی نشسته است و بت را صدا می زند و های های گریه می کند و زاری می کند و دعا می کند و حاجت می خواهد، و معلوم است که خیلی دل شکسته است و همان است که صدایش را شنیده بود.جبرئیل برگشت و گفت:«خدایا من که غیب نمی دانم و چیزی از کارهای خدایی سردرنمی آورم اما در این موضوع رازی است که نمی فهمم.» خداوند جواب داد: «تو نمی دانی ولی ما می دانیم که چه می کنیم. این مرد بت را نمی پرستد بل, ...ادامه مطلب

  • خدایا برف

  • نورنارنجی رنگی تمام حیاط رو پوشانده. تا مچ پا توی برف فرو می روم و به طرف باغچه کشیده می شوم.برف تا چانه های گل ها بالا آمده و دور تا دور باغچه، یک در میان سروهای خمره ای و طبقه ای با کرک های سفید رنگ برف پوشیده شده اند.به سکوت عمیق شب گوش میکنم و به طرف تاب زرد رنگ وسط باغچه قدم برمی دارم. صدای جیر جیر تاب، مثل صدای زنجیرهای بیدار، سکوت شب را می شکند. گلوله های برف، تند و سریع و بی وقفه، از برابر نورمی گذرند و به زمین می ریزند.دهانم را باز می کنم و طعم خوش مزه تکه های برف را روی سطح زبانم احساس می کنم. طولی نمی کشد که یک احساس خوب دیگر هم به سراغم می آید: "خدایا شکرت! من تمام زیبایی های طبیعت را دارم"رفته رفته آن قدر برف بر سر وصورتم می نشیند که شکل آدم برفی می شوم. سرم را می برم بالا، هیچ ستاره ای نیست. آسمان یک دست یک دست است.از تاب می آیم پایین. با خودم فکرمی کنم برف و باران قطعه های بزرگی از جریان پیوسته زندگی اند، قطعه های بی همتایی که سفیدند و سیاهی ها را دور می ریزند.  [email protected]  تهیه: مینوخرازی تنظیم: مرجان سلیمانیان  شبکه کودک و نوجوان تبیان  آقای دزد وقتی وارد خانه آقای معلم شد. اصلاً فکرش را نمی کرد که چیز با ارزشی پیدا نکند. ... «آفرین!...آفرین!... خیلی عالی بود!!!»... Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جنِ جعبه موزیک

  • پدر آرش کافه ای داشت. کافه در کنار یک جاده خاکی که نزدیک به کارخانه کنسرو سازی بود قرار داشت، آرش کافه را دوست داشت. در آن جا یک قهوه جوش بود. همین طور یک تنور کوچک و مقداری ساندویج که در یک ظرف شیشه ای در بسته قرار داشت. بهتر از همه این ها یک جعبه گرامافون سکه ای بود. یک ضبط صوت سکه ای قدیمی نه مثل آن ضبط صوتی که در کافه شیک و تمیز جاده اصلی بود. آهنگ آن هم بسیار قدیمی بود. آرش تنها کسی نبود که آن را دوست داشت، راننده های کامیون و زنانی که در کارخانه کنسرو سازی کار می کردند هم آن را دوست داشتند. آرش دوست داشت به آهنگ نظامی گوش بدهد و یا آهنگ « روح سواران در آسمان» آهنگی که کمی هم ترسناک بود. آهنگی که او بیشتر دوست داشت «گردش خرس های پشمالو» بود یک روز یک شنبه آرش به مادرش در تمیز کردن کافه کمک می کرد. او در حالی که جعبه گرامافون را تمیز می کرد، داخل آن را نگاه کرد. کاری که قبلاً هم کرده بود. گاهی شبیه یک جعبه جادویی به نظر می رسید. مادر یک لیوان شیر و یک عدد بیسکویت برای آرش روی یکی از میزها گذاشت و بعد بیرون رفت تا آشغال ها را در سطل زباله بریزد. به محض این که او بیرون رفت و در هم پشت سرش بسته شد، آرش به دکمه گرامافون نگاه کرد و از جیبش سکه ای بیرون آورد. روی گرامافون دکمه هایی قرار داشت که هر کدام مخصوص یک موزیک بود امٌا دکمه ای بود که روی آن چیزی نوشته نشده بود و آرش همیشه دوست داشت بداند که اگر آن دکمه را فشار بدهد چه اتفاقی خواهد افتاد. او سکه اش را داخل جعبه انداخت و بعد دکمه سفید رنگ را فشار داد. ناگهان نوری همراه با یک صدای خِش خِش از آن بیرون آمد و بعد یک آدم قد بلند و لاغر از داخل جعبه بیرون جهید. مرد گفت: « سلام پسر! من جن جعبه موزیک هستم. بیا تو را به دنیای سحر آمیز موزیک ببرم.» در حالی که او صحبت می کرد جعبه موزیک بلند و بلندتر شد تا این که تبدیل شد به یک جای جادویی واقعی. حتی در آن جا یک در هم بود. جن جعبه موزیک آرش را به سرزمین سحر آمیز موزیک برد. در آن جا همه جا صدای موزیک به گوش می رسید. چند گروه موزیک می زدند و مردم آواز می خواندند. یک گروه شاد نوازنده، قدم زنان مارش می نواختند. موزیک « مارش نظامی ها» یکی از موزیک های مورد علاقه آرش بود. آرش کف زنان در کنار آن ها راه می رفت. در بالای یک تپه بلند هم دو مرد و دو دختر با کلاه های کابویی و گیتار م, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها